صدا قت

تا حرف از صداقت شد
صدا
قط
...شد!



تا حرف از صداقت شد
صدا
قط
...شد!



من درد میکشم
تو اما چشم هایت را ببند!
سخت است بدانم میبینی و بیخیالی . . .


نقـش یـــک درخــت خشک را
در زنـدگی بازی میکـنم
نمیـدانم که بایـد چشم انتظار بهار باشم
یا هیزم شکن پـیــر…



عشق فراموش کردن نیست ،بخشیدن است
گوش کردن نیست ، درک کردن است
دیدن نیست ، احساس کردن است
جا زدن و کنار کشیدن نیست صبر کردن و ادامه دادن است
حتی تنها . . .



صدایت نمیکـــــنم که برگـــــردی
مهــــــم باشم
خودت برمیگردی . . .



گاهی که دلم به اندازه تمام غروب ها می گیرد
چشم هایم را فراموش می کنم
اما دریغ که گریه دستانم نیز مرا به تو نمی رساند
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس
مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست
و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد
و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند
با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست
از دل هر کوه کوره راهی می گذرد
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد
و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد
از چهل فصل دست کم یکی که بهار است


از دیگران بریدم تا مهربان بمانی
نامهربان تو رفتی با دیگران بمانی ؟



شبانه هایم برای تو !
عشق هم خاطره ی مُرده ای باشد برای وقت های کسالت . . .
