دل شکسته...


گاهی که دلم به اندازه تمام غروب ها می گیرد
چشم هایم را فراموش می کنم
اما دریغ که گریه دستانم نیز مرا به تو نمی رساند
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس
مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست
و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد
و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند
با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست
از دل هر کوه کوره راهی می گذرد
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد
و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد
از چهل فصل دست کم یکی که بهار است

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۱ ساعت 7:7 توسط یه دختر تنها
|
عادت کرده ام که بغضهایم را